جمعه, فروردین ۳۱, ۱۴۰۳
spot_img
خانهفرهنگیسین هشتم | داستانی از يوسف قوجق

سین هشتم | داستانی از یوسف قوجق

 «یوسف قوجُق» نویسنده‌ی گلستانی، به تازگی داستان کوتاهی در همدردی با هم‌استانی‌ها و هم‌وطنان سیل‌زده‌ی خود نگاشته‌ و به صورت اختصاصی در اختیار سایت شهرستان ادب قرارداده‌است. شما را به خواندن این داستان تازه و منتشرنشده دعوت می‌کنیم:

سین‌هشتم

(به مردم استانم که دست‌هایی مردانه دارند)

هنوز تبر را از دست تاقان‌آقا نگرفته بودند و نکشیده بودند داخل خانه، که خبرش به همه جای روستا رسید.
زن خانۀ دیواربه‌دیوار حیاطشان، «بیکه‌دایزا»، همۀ صداها را شنیده بود و همه چیز را دیده بود. دیده بود که مردهای روستا، هراسان، از بالای پرچین پریده بودند داخل حیاط تاقان‌آقا و دستپاچه دویده بودند سمت پشتۀ هیزم‌ها. حتی این را هم دیده بود که مرد خانه‌اش زودتر از دیگران رسیده بود پیش تاقان‌آقا، زیر بغلش گرفته بود و به کمک مردهای دیگر، بلندش کرده بود و برده بود داخل خانه. همان موقع، برق از چشم بیکه‌دایزا پریده بود. توی دلش خالی شده بود. بی‌معطلی، پا کشیده بود و رفته بود به خانۀ آن‌طرف‌تر. رفته بود پیش آق‌قیز. نفس‌زنان و هُل خورده، یقۀ خودش را کیپ گرفته و گفته بود: «… بلا به‌دور خواهر! نبودی ببینی تاقان‌آقا چه کرد با پسرش! روی سگش، حسابی بالا آمده بود! با تبر بود گمانم یا با چاقو، … درست نمی‌دانم. …حمله کرد به پسرش!…»
تند و تند گفته بود و سریع برگشته بود به خانه و آق‌قیز را ندیده بود که او هم دویده بود و رفته بود خانۀ آن‌طرف‌ترشان، پیش مارال، که هنوز نفهمیده بود چه شده و این‌همه قیل‌وقال از کجاست. هاج و واج نشسته بود لب پنجره و به مردش فکر می‌کرد که چرا یکهو از جایش جهیده بود و همراه دایی‌صالح دویده بود سمت خانۀ تاقان‌آقا.
ـ … خبر نداری مارال گلین! دست به تبر شده! تبر رو مثل فرفره چرخانده بالای سرش و پرت کرده سمت پسرش!
خبر تاقان‌آقا، خانه به خانه چرخید و دهان‌به‌دهان گشت و در این بین، تبر تبدیل شد به چماق؛ تبدیل شد به چاقو، به قمه و داس و تیزی‌های دیگر.
هر زنی که خبر را می‌شنید، ناخواسته در ذهنش تاقان‌آقای امروز را می‌گذاشت کنار تاقان‌آقای یک ماه پیش و آه می‌کشید.
عده‌ای گفتند: «حق داره بیچاره! وقتی طبیعت خدا قاتی می‌کند، چه توقعی از بشر می‌شود داشت؟! نه بهارش بهار است و نه زمستانش زمستان! …اوه! بلا به دور! خدایا توبه! توبه!»
برخی‌ها هم به تأسف، سر تکان دادند و گفتند: «بمیرم برای پیرمرد بیچاره! آخر عمری، ببین به چه روزی افتاده!»
بعضی‌های دیگر هم همین را گفتند و گفتند: «امان از پیری! مرد که پیر می‌شه، عقلش می‌شه اندازۀ یک بچه! کوتاهی از اولاد و بچه‌هاشه البت. در این حال و روزی که داره، قمه را که نباید دم دستش می‌گذاشتند!»
تاقان‌آقا نگفته بود؛ اما بعضی‌ها هم گفتند: «یاشولی گفته، چوب چوب هست. توفیری ندارد که دست باشد یا درخت. خشک که شد، باید کند و انداختش دور!»
طولی نکشید که خبر به آخرین خانۀ روستا این‌طور رسید که: «تاقان‌آقا می‌خواسته دست چپش را با تبر قطع کنه، بیندازه جلوی سگ‌ها، که پسرش به‌موقع رسیده و تبر را از دستش گرفته و حالا غل و زنجیرش کرده‌اند تا کاری نکند. حالا هم دارند شال و کلاه می‌کنند بلکه ببرندش پیش تایتی تا برایش دعا بنویسه».
غُل و زنجیرش نکرده بودند. تاقان‌آقا هیچ‌کدام از این کارها را نکرده بود و این حرف‌ها را هم نگفته بود. فقط پسرش صمد می‌دانست که پدرش چه کرده و چی گفته.
صمد وقتی رسیده بود خانه، دیده بود که پدرش آمده بود بیرون و نشسته بود کنار هیمۀ هیزم. تبر را هم در دست راستش دیده بود که با غیظ تمام، بالا می‌برده و می‌زده به کُندۀ چوب. حتی این را هم دیده بود که چوب، درمی‌رفته و تاقان‌آقا هر بار، تبر را می‌گذاشته کنار، چوب را می‌آورده، می‌گذاشته سر جای اولش و باز تبر را می‌گرفته دستش و می‌زده به تن زُمخت چوب.
صمد نتوانسته بود بایستد و کاری نکند. سریع پریده بود و رفته بود سمتش. تبر را از دستش گرفته بود و گفته بود: «سخته که با یک دست، هیزم بشکنی.»
حرف دُرشتی نگفته بود. طوری هم نگفته بود که تاقان‌آقا رنجیده بشود. فقط گفته بود: «من می‌شکنم. شما بهتره بروید خانه.»
ولی او افتاده بود روی قوز. افتاده بود سر لج. تبر را نداده بود به صمد. بُغ کرده بود. چشم‌غره رفته بود و گفته بود: «هنوز وقتش نرسیده بنشینم و لم بدهم به بالش و کاری نکنم!»
و چنان نگاهی کرده بود به پسرش که دیگر نتواند چیزی بگوید. او هم چیزی نگفته بود و گذاشته بود کارش را بکند.
تاقان‌آقا از پا ننشسته بود. بازهم سعی خودش را کرده بود. بعد که دیده بود نمی‌تواند، همان‌جا، زانو به بغل، چمباتمه زده بود و از فرط غصه، گفته بود: «خسته شدم از این دست بی‌خاصیت!»
نه کم گفته بود و نه زیاد. فقط همین را گفته بود. بعد با دست راستش، تکانی به دست چپش داده بود و دست، مثل تکه گوشتی آویزان به چنگک قصابی، تکان خورده بود. با حالی نزار، سر تکان داده بود و آه کشیده بود. یکهو بُغضش ترکیده بود. خودش را زده بود زمین و زار زده بود. همسایه‌ها گریه‌هایش را شنیده بودند و مردها ریخته بودند آنجا و باهم، او را برده بودند داخل خانه.
دست چپ تاقان‌آقا، حرف‌هایی که زده بود و گریه‌ای که کرده بود، همگی شده بود نقل مجلس هر خانه. انگار توی روستای به آن بزرگی و بین اتفاقات ریز و درشت ماه‌های آغاز سال، هیچ موضوع دیگری نبود که صحبت کنند و همه‌ی صحبت‌ها دربارۀ هر چه که بود، بالاخره برمی‌گشت به این‌که؛ تاقان‌آقا با آن تکه چوب آویزان به خودش، باید چه بکند؟ چه بکند تا دوباره جان بگیرد و بشود مثل دست راستش؟
یکی می‌گفت: «به گمانم رگش خواب رفته. باید ببرند پیش طبیب تا حسابی بماله تا بلکه رگ‌هایش باز بشه.»
دیگری می‌گفت: «باید برود شهر تا عملش کنند. تنها راهش همینه به گمانم.»
و یکی دیگر می‌گفت: «باید زردۀ تخم‌مرغ را قاتی کنند با فلفل سیاه و بمالند به دست‌هایش. تنها راهش همینه.»
پسرش که مانده بود از بین آن‌همه نسخه‌ها به کدام یک عمل کند، بالاخره سوار موتورش شد و رفت و از ده بالا، تایتی را آورد که طبیب ماهری بود.
تاقان‌آقا تا او را دید، رو ترش کرد و چهره درهم کشید. حتی جواب سلامش را هم نداد و برخلاف همیشه که با آمدن مهمان، بلند می‌شد، گره به ابروهایش انداخت. اخم کرد و بلند نشد. نگفت به پسرش که سفره پهن کند. نگفت تدارک ناهار را ببیند و چای بیاورد.
تایتی اما هیچ‌کدام از کارهای هم‌ریشش را به دل نگرفت. پیرمرد دنیادیده‌ای بود. طبیب بود و حجامت می‌کرد. اولین بار نبود که رگ می‌گرفت، بادکش می‌انداخت و خون سیاه را از بدن هم‌ریش‌هایش بیرون می‌کشید. بی‌هیچ حرفی، کناری نشست و وسایل حجامت را یکی‌یکی از خورجینش بیرون ریخت.
تاقان‌آقا داد زد که نمی‌خواهد حجامت کند. هوار کشید که نمی‌خواهد خوب شود. وقتی هم که صدای گریه نوه‌اش را از اتاقی دیگر شنید، برزخ شد و بیشتر لهیب کشید. گفت حالا که دست چپش شده عینهو یک چوب خشک، خوب می‌فهمد چرا همیشۀ خدا، عاشق سنگ و چوب بوده. گفت که دوست دارد مدام چشمش به دست چوب شده‌اش بیفتد و از این‌که چوب شده، لذت ببرد.
گوش صمد هیچ‌کدام از حرف‌های پدرش را یا نمی‌شنید، یا می‌شنید و معنایش را نمی‌فهمید. چیزی نمی‌گفت. دست به چانه، نشسته بود کنار تایتی و نگاه به استکان‌هایی می‌کرد که با رنگی کدر، باید می‌نشستند روی تن پدر.
تاقان‌آقا نگاهش افتاد به تایتی که عرق پیشانی‌اش را گرفته بود و داشت آستین‌هایش را بالا می‌زد. یکهو خون به چشمانش دوید. حال خودش را نفهمید. قوری چای را که مقابلش بود، برداشت و باخشم، پرت کرد سمت تایتی. پیاله را هم برداشت و پرت کرد سمت صمد. چند حرف درشت هم بارشان کرد.
کسی نفهمید تاقان‌آقا چه می‌گفت و چرا به سلامتی‌اش فکر نمی‌کند. دلیلش را، تایتی هم نفهمیده بود. صمد هم نفهمیده بود. هیچ‌کدام از اهالی روستا هم نفهمیده بودند. همگی نشستند و ریش و گیس بافتند. عقل‌ها را روی‌هم ریختند تا ببینند چه باید بکنند.
روز بعد، تاقان‌آقا را واقعاً غُل و زنجیر کرده بودند.
* * *
تاقان‌آقا خواب بود و برق را ندید که از آسمان به بیرون پرید و همه‌جا را روشن کرد. ندید که با آن برق، بیرون کلبه و حتی همه جای آن دره که علف‌های خوب و درختان تنومندی داشت، مثل روز، روشن شد. تاقان‌آقا از بس خسته بود، تکان هم نخورد و سرش را هم بالا نیاورد، ببیند چه شده و ممکن است چه بشود. فقط اسب و کُره‌اش، سگ گله، گوسفندان توی آغل و یکی دو گاوی که کنار کلبه بودند، سرشان را بالا آوردند و گوش‌هایشان را تیز کردند که بشنوند.
آن شب، بعد از آن برق عجیب، آسمان به‌شدت غرید. انگاری لبۀ تیز شمشیری آخته، خورده باشد به گرۀ کوهی از تخته‌سنگ‌ها در دل آسمان، و سنگ‌های غول‌پیکر، آزاد و رها، روی هم غلت بخورند.
شعلۀ تنها فانوسی هم که داخل کلبه بود، با صدای آسمان‌غرنبه به خودش لرزید. دو نوۀ تاقان‌آقا هم حتی به خود لرزیدند و از خواب پریدند.
تنها تاقان‌آقا نبود که با آن صدا، هراسان از جا پرید و کورمال‌کورمال به اطراف دست کشید. صمد هم که دور از آنجا بود، با شنیدن آسمان‌غرنبه، یکه‌ای خورد و از جا پرید. پرید و رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد.
صمد عصر آن روز، سوار بر موتور، همراه زنش رفته بود روستا تا شیر را برساند و از بازار، هفت‌سینی برای سفرۀ عید بخرد. هر هفت تا را خریده بود و حالا نشسته بود کنار بخاری و چای می‌خورد و منتظر فردا بود تا برگردد به صحرا و بچه‌هایش را با آنچه خریده بود، خوشحال کند.
سیاهی ابرها را که دید، به خودش لرزید. فهمید جای درنگ نیست و باید برگردد. برگشت و داد زد: «بجنب زن! باید بریم.»
باران، اول، آرام آمد. بعد شدید شد. بعد هم شدیدتر. این را از صدای قطراتش که به آخور می‌خورد، می‌شد فهمید. هر چه بیش‌تر می‌بارید، صدا شدیدتر می‌شد. بعد صدای مهیب غرشی دیگر آمد و برقی زد که از لای درزهای در کلبه به درون خزید و سایه‌روشن ترسناکی کشید.
درِ چوبی کلبه، بسته بود. بیرون، باد می‌آمد، می‌خورد به درزهای بازِ در و صدای زوزه می‌داد. بین صدای باد، صدای پارس سگ گله و شیهۀ ترس‌خوردۀ اسب هم شنیده می‌شد. بادی از بین درزهای در، به داخل خزید و چراغ نیمه‌روشن فانوس را کُشت. تاقان‌آقا ترسید. بلند شد و کورمال‌کورمال، رفت به سمتی که صدای بچه‌ها می‌آمد.
گفت: «نترسید. چیزی نیست.»
دستش به توبرۀ کوچک کاه که خورد، خودش هم فهمید که چیزی هست، اما باز گفت: «چیزی نیست.»
توبرۀ کاه که جلوی در بود، خیس آب شده بود. تاقان‌آقا رفت سمت فانوسی که از قلاب سقف آویزان بود. فتیله‌اش را داد بالا و کبریت کشید. روشنش که کرد، چهرۀ ترس‌خوردۀ نوه‌هایش را دید. باز گفت: «نترسید. چیزی نیست.»
هر دو نوه‌اش، کنار هم، چسبیده به هم، پاهایشان را توی شکم جمع کرده بودند و به خود می‌لرزیدند. تاقان‌آقا آن‌ها را دوباره خواباند. پوستینش را از روی دوش برداشت و روی نوه‌هایش انداخت. خوب آن‌ها را پوشاند و خودش نیز کنارشان دراز کشید.
چشم‌های تاقان‌آقا بسته بود، اما خواب نبود. مدتی بعد صداهایی گنگ و غریب شنید. صدای حرگت آب بود و گرومپ گرومپ غلتیدن سنگ‌ها و صخره‌ها. سراسیمه بلند شد. رفت و در چوبی کلبه را باز کرد. بیرون که آمد، همه آن اطراف را پر از آب دید. آب تا قوزک پایش را پوشاند. ترس در خانۀ دلش خزید.
ـ یا خدا…
سفیدی ریش و ابروهایش و موهای کم‌پشتی که از دو سمت کلاه پشمی‌اش پیدا بود، به او می‌گفت که بهار شصت و ششمین سال عمرش قرار است طور دیگری باشد. به تجربه فهمید، گودی دشت، یعنی آنجا که اتراق کرده‌اند، علیرغم امن بودن از بادهای تند صحرا و داشتن چشم‌اندازی خوب و چراگاهی عالی برای گله، حالا دیگر اصلاً امن نیست. فهمید سیل بزرگی خواهد آمد و باید سریع آنجا را ترک کند. سریع برگشت. هر دو نوه‌اش بیدار شده بودند و هاج و واج به اطراف نگاه می‌کردند. سریع لباس‌های گرمشان را پوشاند. خودش هم پوستینش را به تن کرد. هر دو را به بغل گرفت و بلند شد.
نوه کوچک‌تر در دست راستش بود و آن که بزرگ‌تر بود، در دست چپش. یکهو نیش‌دردی از دست چپش راه باز کرد. پیچید توی بدنش و رسید به قلبش و تکانش داد. چیزی شبیه به درد نیشتر بود. انگار جوالدوزی را به کتف چپش فرو کرده باشند. نگرانی‌اش فرصت فکر کردن به این دردها را نمی‌داد. بی‌هیچ درنگی، نوه‌هایش را به سینه فشرد و به بیرون دوید.
بیرون از کلبه، آب رسیده بود به کمی بالاتر از قوزک پا. اگر در آن مدت کوتاه، آن‌همه آب جمع شده باشد، با یک حساب سرانگشتی می‌توانست بفهمد که تا دقایقی بعد چقدر بالا خواهد آمد. با چیزی که می‌دید و صداهایی که می‌شنید، آمدن سیل حتمی بود.
سگ گله نخوابیده بود که بیدار شود. بیدار بود و مرتب پارس می‌کرد. نگاه به جایی از صحرا می‌کرد و پنجول می‌کشید به زمین. تا صاحبش را دید، دُم تکان داد و ساکت شد.
تاقان‌آقا نگاهش را چرخاند سمت اسبش. بهترین و سریع‌ترین وسیله برای خلاصی از هر موقعیت بُغرنجی، اسب بود. این را بارها تجربه کرده بود. به سمتش رفت و نوه‌هایش را گذاشت روی دو پیت بزرگ حلبی که آبخوری اسب و کُره‌اش بود. رفت سمت پرچین، تا بالاپوش و زین را بردارد و بیندازد روی پشت اسب و آماده‌اش کند که یکهو ایستاد. گوش داد به صدای درق‌درق و گرومپ‌گرومپ. صدای غلتیدن و به هم خوردن چیزهای سخت به هم بود. برگشت و نگاه به اسب کرد که داشت پوزه‌اش را می‌مالید به پشت کُره‌اش. آن‌سوتر، نوه‌ها شانه‌هایشان را تو داده بودند و زیر نم باران، منتظر ایستاده بودند. برای اولین بار در عمرش، دربارۀ کاری که می‌خواست بکند، تردید کرد. صداها مهیب‌تر و نزدیک‌تر از آن بود که حدس زده بود. آماده کردن اسب و سوارشدنش همراه دو نوه‌اش قطعاً زمان می‌برد و او فرصت چندانی نداشت. فاصلۀ کلبه تا بالای تپه، ده گام بلند بود. شاید هم کمی بیش‌تر از ده گام. این فاصله را در روزهای معمول، بارها با چند نفس طی کرده بود و می‌دانست فاصلۀ خیلی زیادی نیست. فکر کرد اگر پای پیاده، همراه دو نوه‌اش از کمرکش شیب پشت کلبه بالا برود، خیلی زودتر می‌رسد.
با همین فکر، برگشت و رفت سمت اسب. اسبی که بیست سال از عمرش را با او گذرانده بود. اسبی از نژاد یموت، که دیگران پیر می‌دانستند اما در نگاه تاقان‌آقا، هنوز جوان بود. با پوستی خاکستری، اندامی کشیده، دُمی باریک، سر و گردنی زیبا و صورتی کشیده، ظریف و استخوانی.
تاقان‌آقا نگاه به چشم‌های نه‌چندان براق و گوش‌های بلند و نازک و خوش‌فرم و کاکُل کم‌پشت اسب کرد. نگاهش افتاد به «آلاجا یوپ» که کیپ گردن اسب بود. ریسمانی از پشم سیاه‌وسفید که به ظرافت تمام، در هم تابیده بودند. تکه چوبی هم، آویزان به آن بود از درخت داغدان ؛ هر دو برای دفع چشم‌زخم آدم‌های بدخواه. ترکیبی از هنر دست تاقان‌آقا و همسرش. «آلاجا یوپ» هنر دست همسرش بود و تکه چوب کوچک و تراش‌خورده، هنر دست خودش. یادگار روزهایی که همسرش زنده بود.
اسب پیر تاقان‌آقا، خیس آب، ایستاده بود، با گوش‌هایی که گاه با شنیدن صداهای غریب، راست می‌شد و گاه با مهری مادرانه، خم می‌شد سمت کره‌اش. تاقان‌آقا افسارش را باز کرد و زد به کپل‌اش و هی کرد. اسب کمی رفت جلو و ایستاد. بی‌سوار و بدون صاحبش کجا برود؟
صدای گرومپ‌گرومپ و تلق‌تولوق، خیلی واضح‌تر از قبل به گوشش رسید. تاقان‌آقا فهمید که جای درنگ نیست. فهمید که اگر تازیانه نزند، اسب هرگز نخواهد رفت. کاری که هرگز نکرده بود، باید می‌کرد. دوید سمت زین و تازیانه‌اش را برداشت و برگشت. ضربه‌ای به اسب نواخت و داد زد: «برو حیوون! برو!»
اسب که هرگز ضربه تازیانه را نچشیده بود، پرید بالا و شیهه‌ای کشید. رفت جلو و دوباره ایستاد و نگاه به پشت سرش کرد. تاقان‌آقا با دستۀ تازیانه، زد به کپل کره‌اسب و فرستاد سمت اسب و نگاه نکرد، ببیند از آنجا دور می‌شوند یا نه. بی‌معطلی، پا کشید سمت دو گاو و گوساله‌ای که نزدیک پرچین بودند. با یک حرکت دست، میخ طویله آن‌ها را زمین بیرون کشید و پرچین گله را هم باز کرد. نایستاد ببیند گلۀ گوسفند و گاو و گوساله چه می‌کنند. سریع دوید سمت دو نوه‌اش که خیس آب شده بودند. هر دو را بغل کرد و دوید به سمت پشت کلبه که شیبی ملایم به سمت بالای تپه داشت. چند بار لیز خورد و با زانو به زمین پر از آب افتاد، ولی نگذاشت نوه‌هایش به زمین بخورند. دوباره بلند شد و دوید. باز هم لیز خورد.
صدای شکسته شدن سنگ و چوب و جریان آب می‌آمد. با هراس نگاهی به اطراف انداخت. درست از سربالایی سمت چپ آنجا که ایستاده بود، چیزی دید. داشت می‌خزید و به آن سمت می‌آمد. اول فکر کرد چشمان کم‌سویش اشتباه می‌کنند. دوباره نگاه کرد و این بار دقیق‌تر از هر وقت دیگر. درست دیده بود. اشتباه نمی‌کرد. موجی بزرگ از آب بود که می‌آمد به آن سمت و هر چه را که سر راهش بود، می‌کند و با خود می‌آورد. تاقان‌آقا بیش‌تر از هر وقت دیگر به هراس افتاد. بار دیگر لب‌هایش لرزید.
ـ خدای من…!
نوه‌هایش هم به آن سمت نگاه کردند. تاقان‌آقا دست‌هایش را محکم‌تر به خودش فشار داد و سعی کرد نگاه آن‌ها را به سمت دیگری برگرداند. فرصت زیادی نداشت. با اضطراب، نگاهش را دوباره به اطراف چرخاند. سراشیبی لیز بود و با آن وضع، بعید بود بتواند از آن بالا برود. درنگ جایز نبود و باید سریع تصمیم می‌گرفت. فکری به ذهنش رسید. به‌سرعت، پا کشید به سمت درخت پیر و تنومندی که در فاصله‌ای آن‌طرف‌تر کلبه بود.
یک نگاهش به سمت درخت بود و سمت دیگر نگاهش به سمت موج بزرگ سیل که داشت همه‌چیز را می‌کوبید و پیش می‌آمد. به پای درخت که رسید، هر دو نوه‌اش را به روی شانه‌اش سُر داد و با دست، به تنۀ درخت چسبید. همۀ توانش را جمع کرد و به بالا خزید.
هم مواظب سنگینی روی شانه‌هایش بود و هم خودش را به بالا می‌کشید. در آن وضعیت، نیرویش چند برابر شده بود. به هر زحمتی که بود، نفس‌زنان خودش را به بالا کشید. به اولین شاخه که رسید، پاهایش را روی آن محکم کرد. نفسی عمیق کشید و دوباره بچه‌ها را از روی شانه، کشید توی بغل و محکم به خودش چسباند.
آبی شلاق‌وار آمد و به سر و صورتش خورد. نگاهش را که برگرداند، همه جا پر شده بود از آب. به پائین نگاه کرد و با دیدن آبی که تندوتیز از زیر درخت می‌گذشت، به خودش لرزید. لرزی که به تن تاقان‌آقا افتاد، حتی بچه‌ها را هم لرزاند. بچه‌ها گریه کردند و خود را بیشتر به پدربزرگ چسباندند و مادرشان را صدا زدند. تاقان‌آقا صدایشان را نمی‌شنید. تنها چیزی که در گوش‌هایش بود، صدای گرومپ گرومپ قلبش و تلق‌تولوق سنگ‌ها و صخره‌هایی بود که توی آب به هم می‌خوردند و می‌خوردند به تنۀ درختی که آن‌ها رویش بودند.
تاقان‌آقا نگاه مضطربش را دوباره به بالای دره دوخت؛ به جایی که سیل از آن سمت آمده بود. موجی دیگر بالا آمده بود و داشت می‌آمد. تاقان‌آقا باز هم لرزید. حتی پلک‌هایش هم چند بار پریدند و به خود لرزیدند. نگاه به پائین پایش کرد. آب از یکی دو وجب پائین پایش می‌گذشت. نگاهی دوباره به سمت موج جدید انداخت. باید می‌جنبید. اگر دست‌دست می‌کرد، این بار بعید نبود با آن موج، از درخت کنده شود. دوباره نوه‌هایش را روی دوش کشید و باز هم بالاتر رفت.
شاخه بالایی، خیلی بالا بود. بالاتر از آن‌که او بتواند به آن برسد. نفسش به شماره افتاد. دیگر نمی‌توانست. نمی‌توانست بالاتر برود. شاخه‌ای هم نبود که پایش را روی آن محکم کند. همان‌طور که چسبیده بود به شاخۀ کلفت درخت، پاهایش را از پشت شاخه، به هم رساند و محکم به همدیگر قلاب کرد. بعد نوه‌هایش را دوباره از شانه‌هایش به پائین سُر داد و به خودش چسباند.
موج آمد. درخت را لرزاند و پاهای تاقان‌آقا را شست و رفت. سیلاب خیلی بالا آمده بود. بین آن‌همه صدا، صدایی آمد. صدای افتادن چیزی سنگین به داخل آب. تاقان‌آقا سرش را به سمت صدا چرخاند. تیر چراغ‌برق بود. بعد صدایی دیگر. این بار کلبه تاقان‌آقا در آب حل شد. تاقان‌آقا نوه‌هایش را که می‌لرزیدند، بیش‌تر به خود چسباند.
آب فقط چند وجب با پاهای او فاصله داشت. سیل همه چیز را با خود می‌آورد. در آن تاریکی، تنها می‌شد صخره‌ها، الوارها و گاهی هم سیاهی‌هایی را دید که به گاو و گوسفند شبیه بودند که در آب فرو می‌رفتند و بیرون می‌آمدند. آن پائین، گاری خالی از یونجه، توی آب‌ها قل می‌خورد و در مسیر آب به جلو می‌رفت. بعد پیت‌های بزرگ و کوچک و صخره‌ها و خیلی از چیزهای دیگر.
تاقان‌آقا زمانی متوجه شد که دیگر دیر شده بود. فکر کرد اگر کمی زودتر می‌فهمید، شاید می‌توانست. می‌توانست نوۀ دومش را هم مثل نوۀ دیگرش، کمی بکشد بالا و روی دوشش ببرد تا اندکی از خستگی دست‌هایش کاسته شود، اما دیگر نمی‌توانست. دست چپش به فرمانش نبود. حتی تکان هم نمی‌خورد، چه برسد به این‌که نوه‌اش را که با لباس‌های خیس، سنگین هم شده بود، اندکی به بالا بکشد و روی دوشش بگذارد. نتوانست. نتوانست حتی نگه بدارد.
هر چه می‌گذشت، دستش بی‌حس‌تر از قبل می‌شد. تاقان‌آقا دیگر نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید. سعی هم نمی‌کرد که چیزی ببیند یا صدایی بشنود. تمام حواسش متوجۀ نوه‌ای بود که دست چپش بود و حالا هر چه می‌کرد، دست‌هایش به فرمانش نبودند و نمی‌توانست جلوی سُر خوردن آرام او را بگیرد.
پیرمرد به این فکر کرد که چه باید بکند و چه می‌تواند بکند. ابتدا هر چه در توان داشت، به دست چپش داد و سعی کرد آن را تکانی بدهد تا بلکه جمع‌تر شوند، اما حس بودونبود دستش را هم از دست داده بود.
کمی که گذشت، حس کرد دستی به نام دستِ چپ ندارد و نوه‌اش هم دارد رفته‌رفته سُر می‌خورد و پائین می‌رود. پیرمرد دستپاچه شد. ماند که چه باید بکند. اگر دست‌دست می‌کرد و کاری نمی‌کرد، نوه‌اش از دست می‌رفت. این بار با لثه بی‌دندانش، از گوشه‌ی بلوز پیراهن نوه‌اش گرفت. نوه‌اش گریه کرد. سنگین بود و داشت به پائین کشیده می‌شد. طولی نکشید که لثه‌اش به خون نشست. این را از قطرات خونی که داشت روی گردن نوه‌اش می‌ریخت، فهمید.
پیرمرد فهمید که مدتی بعد، یکی از نوه‌اش را از دست خواهد داد. دلش آشوب شد. نفس‌نفس زد. با دردی جانکاه، هق زد و بی‌صدا اشک ریخت، همراه نوه‌هایش که داشتند بلندبلند گریه می‌کردند. بعد سعی کرد تا می‌تواند، نوه‌اش را بو کند. بویش کرد و سعی کرد آن دقایق آخر، تا می‌تواند به گردن و دست‌های نحیفش نگاه کند.
وقتی سُر خورد و افتاد توی آب، چیزی در دل پیرمرد شکست. از ته دل ضجه زد. حتی به صرافت این هم نیفتاد که نوه‌ی دیگرش که دست راستش بود، بترسد.
داد زد: «خدا!»
و وقتی صدای گریه نوه‌اش را شنید که ترسیده بود، یک‌دفعه ساکت شد. ساکت و بی‌صدا، با دست راستش، نوه‌اش را محکم‌تر به خودش فشرد و زل زد به آبی که تند و با شتاب، می‌گذشتند و به سمتی می‌رفتند که نوه‌اش هم رفته بود.
یادش نیامد چه مدت گذشته است. زمانی به خودش آمد که صدای آشنای موتور را شنید و صدای جماعتی که به اسم صدایش می‌کردند. تاقان‌آقا نوه‌اش را محکم‌تر به خود فشرد و سرش را برگرداند به سمت صداها. با آبی که روی سر و صورتش نشسته بود، همه جا را تار می‌دید، اما سیاهی‌هایی را دید که بالای تپه جمع شده بودند و صدایش می‌کردند.
دست چپ تاقان‌آقا، داغ باطل خورده بود. چوب شده بود؛ یک چوب خشک. او دیگر دوست نداشت دستش دوباره جان بگیرد.

فروردین 1398

عکس: محمد مهیمنی

دیگر مطالب

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

پربیننده ترین مطالب